عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن آدم را پخته می کند
هر داغی یک روز سرد می شود ، ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود . . .
دوستت دارم
کـوتـاه مـی گـویـم دوسـتت دارم اما
از دوست داشـتـنـت کـوتـاه نـمـی آیم . . .
هیـچ میدانستی زیباتریـن عاشقـانه ای که برایم گفتی
وقتی بـود کـه اسمم را بـا “مـیـم” به انتهـا رسانـدی . . .
آدم بـرفـی هــم کـه بـاشــی
دلـت مـــیخواهـد کسی در آغـوشت بگـیرد ...
دلــت میـخواهـد یـک نـفر کنـارت باشد و تا گرمـت کند، تـا آرامـت کند...
مـهـمـــ نـیست آبـــــ شدن
نـیست شدن...
مـهـم آن آرامـش اسـت حتی برای چـند ...
شاید آرام تــر می شدم
فقــط و فقـــط…
اگر می فهمیدی ،
حرفهایم به همین راحتــــی که می خوانی
نوشته نشده اند !!!
اگر تو نبـودی... مــــــن...
بی دلـیل ترین اتفاق زمین بـودم
تـــــو هسـتی... و مــــن...
محکـــمترین بهــانه خــلقت شـدم
قطره های باران روی گونه ام دزدانه می لغزند...
ولی یاران چه می دانند که من دریایی از دردم...
گرچه به ظاهر می خندم ولی اندر سکوتی می گیرم.
ما را از کودکی به جدایی ها عادت داده اند
درست از آنجا که پای تخته سیاه کلاس نوشتند:
بـدهـا و خـوبهـا
مردن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها
دل از اینهاست که تنهاست نه از فاصله ها
گرچه دیگر همه جا پر ز جدایی شده است
مشکل از طاقت دلهاست نه از فاصله ها
من همون دیوونه ایم که هیچوقت عوض نمیشه...
همونی که همه کنارش خوشحالن اما کسی دوسش نداره...
همونی که مواظبه کسی از دستش ناراحت نشه اما کسی به فکرش نیست...
همونی که تکیه گاه همست اما خودش تکیه گاهی نداره...
همونی که لبخندش مال دیگران و درداش مال خودشه...
اما با همه اینا من همینم با همین تنهایی دوست داشتنی!
این که دل تنگ توام اقرار می خواهد مگر !؟
اینکه از من دلخوری انکار می خواهد مگر !؟
وقت دل کندن به فکر باز گشتن مباش ،
دل بریدن وعده میخواهد مگر!؟
عقل اگر غیرت کند یکبار عاشق می شود...
اشتباه ناگهان تکرار می خواهد مگر !؟
من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند...
لشکر عشاق ، پرچم دار می خواهد مگر!؟
یه وقتایی هست میبینی
فقط خودتی و خودت
دوســـت داری ، همـــدرد نداری
خانـــواده داری ، حمــــایت نداری
عشــق داری ، تکـــیه گاه نداری
مثل همیشه
هــمه چی داری و هــیچی
مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خود بود.ناگهان پسر 4 ساله اش برداشت و با ان چند خط روی بدنه ی ماشین
کشید. مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چند بار با آچار فرانسه به آن ضربه زد بدون آنکه متوجه باشد.....
در بیمارستان پسرک به دلیل شکستگی های متعدد ، انگشتانش را از دست داد
پدرش را دید.....
با نگاهی دردناک پرسید: بابا...کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟؟!.... مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد...
او به سمت ماشینش برگشت و با لگد چند بار به آن زد.... در حالی که از کرده ی خور بسیار پشیمان بود..
ناگهان به خط هایی که پسرش روی ماشین کشید نگاه کرد...
پسرک نوشته بود : بابا دوستت دارم....
یه وقتایی لازم نیست حرفی زده شه بین دو نفر...
همین که دستت رو آروم بگیره
یه فشار کوچیک بده
این یعنی من هستم تا آخرش
همین کافیه!!!
هی فلانی....
رفتن حق همه آدماست فقط خواستم بدونی ...اگه مونده بودی i
.............پاییزم قشنگتر بود
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
ϰ-†нêmê§ |